هنوز هوا تاریک بود. تاکسی جلوی در توقف کرد و سوار شد. تا ایستگاه مترو راهی نبود، اما ترجیح میداد با این خستگی اسیر تاریکی خیابان و همهمه مسافران صبحگاهی نشود، اگرچه توی مترو حتماً تلافیاش در میآمد و سر و صدا سردردش را زیاد میکرد. چشمهایش میسوخت. بدنش کوفته بود. انگار ساعتهای طولانی توی معدن کار کرده باشد، همه عضلاتش درد داشت. یک هفته بود که خواب به چشمش نیامده بود، به همین سادگی...! خوابش نمیبرد و تا صبح روی تخت جان میداد. دکتر میگفت از عوارض عمل جراحی است؛ اما حس میکرد دکتر هم مثل مادر دلداریاش میدهد.